جدول جو
جدول جو

معنی زنده گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

زنده گشتن
(چَ خَ زَ دَ)
حیات یافتن. از نو حیات یافتن:
بمردند از روزگار دراز
بگفتار من زنده گشتند باز.
فردوسی.
عبداﷲ طاهر از پیش خلیفه بیرون آمد واین تشریف که خلیفه فرمود... بدان زنده گشت. (تاریخ بیهقی). اما چون بر لفظ عالی سخن بر این جمله رفت، بنده قوی دل و زنده گشت. (تاریخ بیهقی).
زنده به آب خدای خواهی گشتن
زنده به جیحون نئی و مرده به سیحون.
ناصرخسرو.
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.
مولوی.
اگر مجنون لیلی زنده گشتی
حدیث عشق ازین دفتر نوشتی.
سعدی (گلستان).
- زنده گشتن زمین، احیاء گردیدن آن. روییدن گیاه در آن:
بینا و زنده گشت زمین ایرا
باد صبا فسون مسیحا شد.
ناصرخسرو.
، شفا حاصل کردن و به گشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(نَ)
رام گشتن. مطیع شدن:
بی طاعتی داد این جهان پر از نعیم بیمرش
و این بی کناره جانور گشتند بنده یکسرش.
ناصرخسرو.
نیک بیندیش که ازحرمت این عرش بزرگ
بنده گشته است ترا فرخ و پیروزه جماش.
ناصرخسرو.
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ ذَ تَ)
غند شدن. جمع شدن. گرد آمدن:
تیغ وفا ز رنگ جفا سخت کند گشت
بازم بلای هجر غم یار غند گشت.
دقیقی (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ دَ)
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن:
حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند.
ناصرخسرو.
بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم
آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست.
ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
سعدی اگر کشته شود در فراق
زنده شود گر بسرش بگذری.
سعدی.
آن عزیزان چو زنده می نشود
کاج اینان دگر بمیرندی.
سعدی.
جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان
گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری.
سعدی.
، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج).
- زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) :
امیدمرده زنده به دشنام میشود
آه از دعای من که به مرگ اثر نشست.
ظهوری (از آنندراج).
- زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) :
چو صبح سعادت برآید پگاه
شوم زنده چون باد در صبحگاه.
نظامی (از آنندراج).
- زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج).
- زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن:
دل زنده میشود به امید وفای یار
جان رقص می کند به سماع کلام دوست.
اسدی.
- زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام:
گر آید یکی روشنک را پسر
شودبی گمان زنده نام پدر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ کَ دَ)
زرد شدن. افسرده و رنگ پریده گشتن. زردگونه شدن از درد و غم و جز آن:
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی.
فردوسی.
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی.
لؤلؤیی (از لغت فرس اسدی).
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
مولوی.
- زرد برگشتن روز، زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن:
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
- زرد گشتن آفتاب، زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن:
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارۀ زودیاب.
فردوسی.
- زرد گشتن خورشید، زرد گشتن آفتاب:
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
فردوسی.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ کَ دَ دَ مَ جِ)
بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز کین تند گشت و برآمد ز جای
ببالای جنگی درآورد پای.
فردوسی (از لغت فرس اسدی).
حقیقت ندانم چه گویی همی
در این تند گشتن چه جویی همی.
شمسی (یوسف و زلیخا)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
مانده گردیدن. مانده شدن:
همی تاخت بر غرم و آهو به دشت
پراگنده شد غرم و او مانده گشت.
فردوسی.
کنون مانده گشتم چنین در گریز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی.
نغزگویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند.
نظامی.
استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت. (فردوس المرشدیه)
لغت نامه دهخدا
(تِ لِ فُ کَ دَ)
به تعب افتادن. آزرده شدن. متأذی شدن. رنجه شدن. رنجیده شدن. رنجیدن. رجوع به رنجه شدن و رنجیده شدن و رنجیدن شود:
ازآن تاختن رنجه گشت اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر.
فردوسی.
تو خود رنجه گشتی بدین تاختن
سپه بردن و کینه را ساختن.
فردوسی.
که ای ترک بدبخت گر بود نام
چرا رنجه گشتی بدین کار خام.
فردوسی.
اگرچه من ز عشقت رنجه گشتم
خوشا رنجی که نفزاید ملالا.
عنصری.
نیست هشیار این فلک رنجه بدین گشتم از او
رنج بیند هوشیار از مرد کو هشیار نیست.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(دَ گُ دَ)
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن، و با لفظدهان (یا دهن) و کف نیز استعمال میشود:
نقد ما چون زر گل در طبق افلاک است
کف ما غنچه نگردد چوشود صاحب مال.
شفیع اثر (از بهار عجم ذیل غنچه بودن).
، کنایه از خویش را فراهم آوردن. خود را جمع کردن، متأمل شدن. (بهار عجم) (آنندراج). تأمل و تفکر. و رجوع به غنچه شدن شود
لغت نامه دهخدا
(چَ کَ دَ)
برقرار و پایدار داشتن. (ناظم الاطباء).
- زنده داشتن آتش، نگذاشتن که بمیرد یعنی خاموش شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دولت تو روغن است وملک چراغ است
زنده توان داشتن چراغ به روغن.
فرخی.
شب وصلت بسی پر خنده دارم
چراغ آشنایی زنده دارم.
نظامی.
- زنده داشتن دل، شاد گردانیدن آن. زنده دل ساختن:
به توفیق و طاعت دلش زنده دار.
سعدی (بوستان).
رجوع به زنده دل شود.
، بیداربودن. (ناظم الاطباء).
- زنده داشتن شب، بیدار ماندن در آن: روزها به عبادت گذاشتی و شبها به طاعت زنده داشتی. (سندبادنامه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ)
تل شدن. انباشته گشتن. خرمن گشتن. جمع شدن. فراهم گشتن:
چو از خون در و دشت آلوده گشت
ز کشته به هر جای بر توده گشت.
فردوسی.
رجوع به توده و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ بُ شُ دَ)
نابراشدن. برندگی نداشتن. از برندگی افتادن:
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زنده شدن
تصویر زنده شدن
از نو حیات یافتن، زنده گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غند گشتن
تصویر غند گشتن
جمع شدن گرد آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانده گشتن
تصویر مانده گشتن
مانده شدن: استاد از بس که احتیاط قبله می جست مانده گشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندا گشتن
تصویر گندا گشتن
گنداشدن: از درنگ گندانگشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنچه گشتن
تصویر غنچه گشتن
کنایه از جمع شدن و گرد آمدن و فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار